از خواب بیدار می شویم!؟
دوستی کی آخر آمد؟ دوستداران را چه شد؟
چندین ماه پیش یک دوست خیلی قدیمی که پس از ازدواج فرزندانش، دچار بیماری و بدبیاری و قسط و «ربا» و مشکلات شدید مالی شده بود، درمانده از همه جا بسراغم آمد و وقتی میانه صحبت بغضش از نامردمی و نامردی ها شکست، بپاس حرمت دوستی و رفاقت دیرین، با او به بغض نشستیم و برای نجات او از ورطه ای که در آن گرفتار شده بود و دست و پا می زد، همه تلاش خود را انجام دادیم. باید برای او که سالها ایستاده و اینک افتاده بود کاری می کردیم. اینک زمانه ای شده بود و «هست»که یک «تصادف»، و یک «بیماری»، می توانست باعث نابودی خانه و خانواده و از هم پاشیدن زندگی های بسیاری گردد.
او بسیاری از چیزهایی را که داشته بود، فروخته و اینک درمانده از همه جا بسراغ آخرین و کوچکترین دوست خود آمده بود. می خواستیم تا آنجا که می توانستیم برای او کاری انجام دهیم، و این برای کسی که سالها دور از بازار و کار و پول و کاسبی بسر برده و جیب و حسابش خالی بود، خیلی سخت بود. بسراغ چه کسی باید می رفتیم!؟ سراغ چند تن از دوستان قدیمی که بدشانسی نیاورده و شانس آورده بودند رفتیم. با شنیدن حکایت زندگی دوست همدوره قدیمی، برایش کلی گریه کردند و غمش را خوردند و اما نانشان را نگه داشتند. به دوست میلیاردری که وقتی در جوانی و اونوقت که دوست زمین خورده وضعش خوب بود، وضعش بد بود گفتیم : « فکر نمی کنی ممکن بود الان تو مثل اون افتاده باشی!؟ و یادت هست که چه وضعی و چه روزگاری داشتی؟» و او در حالی که به صد و بیست و چهار هزار پیغمبر قسم می خورد خودش چکش در بانک معطل است گفت:« در بازار امروز مثل گذشته نمی شود دست کسی را گرفت» و ما را مطمئن کرد که هر کسی دست افتاده ای را در بازار امروز بگیرد خودش هم خواهد افتاد و وقتی پرسیدیم:« به کجا؟ و چگونه؟» ما را مسخره کرد و گفت:« اونایی که بالا رسیدند روی بدن اونا که افتادند ایستادند. بازار با کسی شوخی ندارد» گفتیم:« دوست عزیز اون که بازاری نبوده. بد آورده، هر کسی میتونه بد بیاره، سرطان و تصادف می تواند زندگی ها را زیر و رو کند» نه گذاشت و نه برداشت و گفت:« حالا اگر خوب آورده بود، یادی از تو می کرد؟ برو جانم مواظب گلیم خودت باش!» دوستان بازاری مرامشان همه یک گونه شده بود، و ناگهان پس از چند سال یاد دوستی که اینک مقامی در یکی از ادارات داشت افتادیم و برای اولین بار از زمانی که مقام گرفته بود بسراغ او رفتیم. مانده بودیم که چگونه و چه جوری برای او موضوع را شروع کرده و شرح دهیم. هیچوقت در همه این سالها اینگونه از دوستان قدیمی یاد نکرده بودیم. بهرحال رفتیم و شرح قضیه را دادیم و او ما را به یکی از مدیران شرکت های بخش خصوصی معرفی کرد. مدیرعامل شرکت موفق صنعتی که تجربه داشت و سرد و گرم چشیده روزگار بود، چند روزی ما را سرکار گذاشت و با پیگیری دوست سفارش کرده قرار شد چک هایی با سررسید شش ماه بعد بکشیم و بابت گرفتن قرض و وام بدون بهره، ماهیانه پانصد هزار تومان پس بدهیم. دیگر بیش ازین نه آنها می توانستند برای ما کار انجام دهند و نه ما می توانستیم برای دوستمان کار انجام دهیم. سابق برای دوست دیگری نیز این مشکل پیش آمده بود، که چند سال قبل «مهندس سفید» بنوعی اینگونه کار او را حل کرده و او را راه انداخته بود.
پول را از بانک گرفتیم و به دوستمان دادیم و تاریخ چک ها را نیز به او اعلام کرده و شماره حساب هم به او دادیم. خیلی تشکر و دعا کرد و رفت. چون کاری نکرده بودیم، منتی بر او نداشتیم. واسطه ای بودیم که از دوستی قرض کرده و بدوستی قرض داده بودیم. اگر همه گره کارش باز نشده بود، لااقل گره کارش را شل کرده بودیم و این ما را خوشحال می کرد. اکثر دوستان گذشته و قدیمی، در کار و کسب موفق شده بودند، و از بد حادثه این دوست، «افتاده» و «شکسته» بود.
ساعت هشت صبح شنبه هفدهم فروردین، تلفن زنگ خورد. از شرکت تماس گرفته بودند و خبر دادند که اولین چک ما برگشت خورده است! انگار دوست قدیمی فراموش کرده بوده و اما سعی کردیم از خواب بیدارشویم ...
بخاطر یک دوست آبرویمان را پیش یک دوست به گرو گذاشته و آبروی اون دوست را جای دیگر خرج کرده بودیم و اگر این چک ها پاس نشود، برای دوستی دیگر چه حرمتی باقی می ماند؟ چه بخواهیم و چه نخواهیم مجبوریم بسوی بازار حرکت کرده و کار کنیم. حالا که تعهد داده و ضمانت کرده ایم باید حرمت ضامن را داشته باشیم و قبل از آنکه دوستان بفهمند. تلاش کنیم.
ای کاش قبل از برگشت چک، دوست قدیمی به ما خبر می داد و اما شاید که خجالت می کشیده. نداشتن و افتادنش را درک می کنیم. از او که ندارد چگونه می توان گرفت؟
اولین چک را به مکافات پاس کردیم و اما یادمان آمد که سررسید دومین و سومین و چهارمین چک نزدیک است...
تبصره اول: چشمانمان را باز می کنیم
زلزله اقتصادی سخت تلخ و دردناک است
گرفتار قسط دیگری شده ایم
امروز دومین چکی را که در رابطه با قرض یکی از دوستان کشیده بودیم در آستانه برگشت قرار گرفت و وقتی با همه وجود درد بی پولی و بدهکاری و پول نداشتن را حس کردیم آنوقت بود که فهمیدیم و حس کردیم که بسیاری از مردم چه دردی را شب و روز تحمل می کنند.
وقتی استرس تهیه پول اعصابمان را بهم ریخت و وقتی ناامیدانه به اینور و اونور زدیم و بسراغ بعضی از دوستانی که داشتیم رفتیم، فهمیدیم که چقدر در این شهر و میان دوستانی که وضعشان همچون خود ما می باشد، تنها هستیم.
در شرایط امروز جامعه، هر لحظه ممکن است اتفاقی «خواسته» و یا «ناخواسته» بیفتد که همچون زلزله آوار را بر سر زندگان خراب کند، یک تصادف، یک بیماری سخت، یک ازدواج، یک مرگ، یک اشتباه در محاسبه کافی است تا انسان ناخواسته بیفتد و بشکند، دوست افتاده ای که ضامنش شدیم، چشمان بسته ما را باز کرد، و متوجه شدیم که چگونه ممکن است در هر لحظه هر انسانی بیفتد.خسارتی که اینک با دل و جان پرداخت می کنیم مزد از خواب بیدار شدن و چشم باز کردن است، در عمق و داخل زلزله بودن بسیار با از دور به زلزله نگاه کردن تفاوت دارد. فقر و بدهی و بیماری و بدبختی را باید دید تا حس کرد. امروز فهمیدم و متوجه شدم که چرا بسیاری برای گرفتن کمک، از رئیس جمهور و دیگر مسئولان درخواست کمک و یاری می کنند، که چرا اینقدر زیاد به رئیس جمهور نامه می نویسند. امروز فهمیدم که چرا عده ای آبروی خود را در دست می گیرند و برای گرفتن قرض و کمک های مادی به این و اون رو می زنند، و حتی بسراغ اعضای کوچک شورای شهر می روند.
متاسفانه زندگی در شرایط سیاسی و اقتصادی امروز جامعه تبدیل به یک «قمار» شده است و هر لحظه انسانها خواسته و ناخواسته در معرض «بردن» و «باختن» می باشند و درد اینجاست که همیشه تعداد بازنده ها بمراتب بیشتر از برنده ها می باشد.
چه کسی می داند امروز و در انتهای روز و در غروب، برنده است و یا بازنده، و مهمتر اینکه برنده فکر می کند چی را برده است و بازنده فکر می کند چی را باخته است!؟ و تاسف و درد اینجاست، که نمی دانیم و نمی فهمیم، برد به نفع ما بوده است و یا باخت!؟
در اقتصاد خالی از مذهب امروز، و در بازاری که هر چیزی را می شود خرید و فروخت، هر بردی برد نیست و هر باختی باخت نیست، و نمی تواند باشد.
امروز خیلی ساده در معرض امتحان دادن و امتحان گرفتن قرار گرفتیم. به هر دوستی زنگ زدیم و تا از پول گفتیم، ناله اش به هوا رفت و فغانش بلند شد و فهمیدیم که چقدر دوستانمان در تنگنا هستند و ما بی خبریم!
تبصره دوم: درست ده روز پس از برگشت خوردن سومین چک توانستیم با هزار مکافات مبلغ چک را تهیه و چک را پاس کنیم و اما در آستانه برگشت چهارمین چک، ناباورانه شاهد مرگ یکی از دوستان قدیم شدیم. دوستی که در سلامت کامل بود و بیماری خاصی نداشت، دوستی که سی و چند سال پیش وقتی ما سیگار می کسیدیم از ما دور می شد تا «گند» سیگار به دماغش نخورد. دوستی که می توانست دست دوستی را بگیرد و نگرفته بود. دوستی که در اوج زندگی افتاد و میلیونها و شاید میلیاردها تومان برای وارثانش بجا گذاشت و رفت زیر یک مشت خاک. دوستی که دقایق زیادی برای نبودنش حسرت خورده و گریستیم.
دوستان قدیم را یک به یک در حال از دست دادنیم. یکی گرفتار گرداب بدهی گشته و «نیست» می شود و یکی در بند سکته مغزی می افتد و در خاک دفن می شود، و یکی دیگر گرفتار چنگال دیابت و دیگری ... و اما زندگی هنوز جاریست. کاش همه چیز قسط و طلبکار و مشکلات مالی بود. هر لحظه انسانها در حال از دست دادن چیزهایی هستند که دوست دارند، که مهمتر از همه عمر است و آن را باور ندارند.
تبصره سوم: کسی که خودش درگیر مسائل و مشکلات کوچک است و قادر به حل آن نیست چگونه می خواهد و می تواند در رابطه با مسائل و مشکلات کلان، شهر و کشور و جامعه، نظر و راه حل بدهد؟ کسی که قادر به باز کردن گره های کوچک زندگی خود نیست، چگونه می خواهد و می تواند گره های بزرگ را باز کند. همه چیز شعار و بازی با حروف و کلمات است. بر روی کاغذ و بر صفحه مانیتور خیلی راحت می شود از خیلی چیزها همچون عشق و ایثار و گذشت و وجدان و ... گفت و اما در عمل ...!؟
- نویسنده : یزد فردا
- منبع خبر : خبرگزاری فردا
شنبه 16,نوامبر,2024